ابر نفس می کشد و خودش را می تکانَد. باران و تازگی، از دوشش بر زمین می ریزد و زمین، جان می گیرد. سلول های خاک، زنده می شوند و در هم می لولند. دانه ها، عاشقانه به سوی هوای باز دست دراز می کنند، قد می کشند و بالا می آیند. زندگی، معنای دیگری پیدا می کند؛ کشش پیدا می کند، دارای عرض و طول می شود. می توانی حسّش کنی. قابل لمس می شود. هر کس، مأموریتی پیدا می کند: پروانه باید پر بزند و خال هایش را در هوا بپاشد. بید مجنون، باید گیسو بیاراید. حوض، باید آینه شود و خورشید را از آسمان برباید. باغ، باید تابلویی از رنگ ها شود و دل، باید بی رنگ شود.

زندگی همین است. این که از خاک، زندگی بیاموزیم و خاکی شویم. از آب، آینگی را؛ از پروانه، بال را؛ از باغ، خیال را؛ از دانه، قد کشیدن را ... و این ها همه درس اند. چقدر درس! چقدر درس!

با هفت سین سفره آغاز سال نو

لطفا بیا ستاره ترین سین ما بشو!

سال هزار و سیصد و نودو های های

حال درخت و کوه و بیابان گرفته و ...

بی دستهات، نبض زمین همچنان اسیر

بی چشمهات، شعله ناقوس در گرو

حسن ختام و اوج غزل، قصه های ناب!

«خسرو! سروش! حضرت ماشیح! ویشنو!»

من می روم گره بزنم این کلاف را

صد مرتبه به آیه «ایّاکَ نَعبُدُ»

در ازدحام نشئه این قوم بت پرست

از اهتزاز «اَشهَدُ ان لا اله»، تو

آن شب طلسم می شکند، ناگهان بهار

تحویل آب و آینه، آغاز سال نو!