محراب؛ تغزّل قشنگ خوبی ها و خدا
وقتی که زمین به نیایش تو متبرّک می شود؛ وقتی که سحر، اسم اعظم تمام سالکان جهان است، وقتی که نماز تغزّل قشنگ خدا و خوبی هاست، وقتی که بهشت در برابر تو آنقدر کوچک می شود که گنجایش تو را ندارد؛ آنجاست که دنبال جایی می گردی که همۀ آنچه را که به تو بخشیده اند؛ پیدا بیابی. محلّی با مشخصات ملکوت. با معماری معراج و با رنگ آبی حضور. آنجا نمی تواند جایی جز «محراب» باشد. همان جایی که سجده تو قیام تمام کائنات و قیام تو تواضع ملائک است. جایی که خدا هبوط و انسان عروج می کند. محراب، بهشت کوچکی است که خدا معماری آن را به دست ملکوتی خویش تمام کرده است و خشت خشت آن از بال فرشتگان و عرشیان است،همان جایی که همای عروج بر شانه ات می نشیند و تو را تا منتهای عرش می برد. محراب،کروکی بهشت است برای گمشدگان وصال؛ همان هایی که آن قدر رسیده اند تا رفتنشان متبرک شده است.
به دنبال هر چه که باشید، تا انتهای راهی که بروید، عاقبت تمام رفتن ها دیدن است و «دیدن» عطش مسافریست که می کاود و می پیماید و هر آنچه سختی و مشقّت را بر خود سهل می گیرد. «دیدن» کمال رسیدن است و «رسیدن» وسوسۀ رفتن. محراب وسوسۀ مسافریست که رفتن را به شوق دیدن می پیماید و در آرامش آن آرام می گیرد، همان ملکوتی که حنجره را تا ترانه خیس آفرینش می برد. محراب؛ بنیانگذار خونین شیعه قبل از ملکوت تا بی نهایت نیایش است. جایی که پیشانی سحر به خاک می افتد و شمشیر در فرود خود شرم می کند. محراب، ذوالفقاری است که از غلاف نیایش بیرون آمده و تو را تا عروج تماشا محافظت می کند. اگر در سحری از صداقت و نور به آستان امن عشق رسیدی؛ زانو بزن و پیشانی ات را بر عظمتی مهمان کن که شعاع جبروتش خورشید را می سوزاند و بلندای آن،بال های رسیدن به معبودند. به انتها که رسیدی؛ دلگیر نباش، آن طرف تر از اکنون دلتنگی ات، همیشه تو آغاز می شود و باید همان گونه که هستی بودنت را متبرک کنی و با بدنی از اجابت به ملاقات سپیده بروی.
یتیم؛ کودکان احساس و سفره هایی که با ستاره های عشق آذین می شوند ...
کودکان محزون هم کلمه ای جز علی نمی شناسند که یتیمی آنها را به بزرگی اسمی چنین پیوند زده باشد. یتیمان کوفه را بگویید سفره های بی نان خویش را بگسترند. سفره هایی که با عشق آذین می شوند و ماه تکّه نانی است که هر شب روشنی اش را به خرابه های کوفه می آورد و نخلستان های کوفه چقدر پر ثمرند که کوله بار آفرینش را با خرمای تازه پر می کنند و این شهر چقدر پر سخاوت که در هیچ خرابه اش کودکی بی نان و خرما نمی خوابد.
حالا همه کودکان به یتیمی کودکان کوفی رشک می برند که سفره هایشان با ماه و ستاره آذین می شوند. آه ای تنهاترین آینه خدا، سوره امامتت را بر خرابه های ما جاری کن که کودکان احساس در خرابه های عاطفه تنهایند و منتظر رکعتی نان و خرما، نافله کلمات را به جا می آورند و تو تنهاترین امامی که کوچه های غریب را با کوله باری از عشق مهمان می کنی و یتیمان محبت را با دست های زلالت به دریایی ترین سواحل آرامش می رسانی.
... امشب هوا را به ابری ترین چشم ها سوگند می دهم و ماه را به آبشار گونه هایی که از نقطه چین ستاره ها گذشته اند. زبانم را هزار بار به تیمّم می کشم و با همۀ کلمات استغاثه می کنم. می خواهم پس از آخرین تیمّم کوفه مرا هم باز پرسی که کودکانه حروفم«یتیم» نمی برند.
آه ای بزرگترین معنی هستی! آیا رواست در آخرین محلّه احساس مردی که کودکی اش را تمام نمی کند با کلماتی یتیم به انتها برسد. در حالیکه اسم تو را می داند و هر شب ردّپای تو را در کوچه های کوفه به بوسه می نشیند!!! این چه عشقی است، کوله بارت را باز کن. آسمان ازآن توست و تو سخاوتمندانه ترین کلمه ای که آفرینش را سزاست و ماه تکّه نانی است که تو به آسمان بخشیده ای. خرما شیرینی لحظات یتیمانی است که تو در کنارشان می گرفتی و با مهربانی ترین سکنات ممکن؛ عشق را در الفبایی از نان و خرما به آنها تعارف می کردی.